#اینجانب

ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫــــــــــﺎ ﻧﯿﺴﺘﻦ

#اینجانب

ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫــــــــــﺎ ﻧﯿﺴﺘﻦ

اینجانب در تاریخ فلان خوشحال هستم

شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۰ ق.ظ

هیچوقت از تاریخ های تقویمی برای ثبت خوشی های زندگی خوشم نیومده و هیچوقت دوست ندارم بنویسم «اینجانب در تاریخ فلان خوشحال هستم»

 
بیشتر دوست دارم انقدر تاریخ روزهای خوبم رو فراموش کنم و فقط به خود رویداد اتفاق افتاده فکر کنم که اگه به لحظه تلخی رسیدم، با فکر اینکه شاید همین دیروز بود که خوشحال بودم ادامه راه رو برای خودم هموار‌تر کنم.
 
چند هفته پیش بعد از اینکه نیمه های شب یک لیوان آب به دست مادرم دادم و راهی اتاق خواب خانه مادربزرگم شدم، با تمام دل‌گرفتگی هایی که از مادرم دارم و با اینکه تا حالا یک رابطه خیلی خوب مادر و پسری نداشتیم، و با اینکه آن شب چند دقیقه رو هم با بیشتر صحبت نکردیم ولی انقدر احساس نزدیکی به مادرم کردم که دوست داشتم به این بهانه تمام خوشی های آن یک هفته اخیر رو که دور از هیاهوی شهر و اخبار های کثیف سیاست، گذرانده بودم لیست کنم و در موقع مناسبی که حال حاضر باشد، بیشتر درباره اتفاقات پیش آمده بنویسم.
 
زیر پنجره خونه مادربزرگم نشستم و دیدم چه هفته رویایی رو برای خودم گذروندم! البته هفته رویایی من نیاز به برنامه ریزی خاص و امکانات عجیب و غریب نداره‌. همین که از خوردن استکان آب هایی که در مدت یک هفته خورده ام‌ راضی باشم، احساس خوبی دارم.
 
وقتی صدای بچه گربه ای رو پشت پنجره شنیدم، گفتم شاید‌ گربه ها هم یاد چند روز پیش کردند و حال که فهمیدن در حال ثبت رویداد های خوش هستم با اعلام حضور میخواهند از لیست جا نمانند.
 
فکر می‌کنم یک ساعت هم نشینی با یک گربه مادر و پنج بچه گربه اطرافش و بی حرکت ماندن حتی به قیمت سوزش خار فرو رفته در پا از زیباترین لحظه های هفته ام بود.
 
خارهایی که از پیاده روی به سمت دره سرسبز روستا برای چیدن برگ دلمه، نصیبم شده بودن. وقتی برنامه ریزی کردیم که با پسرخاله و پدرم به جهت یک تفریح پیاده روی به سمت سرسبزی و مکانی که با «چشم آب سرد» میشناسیم، اصلا فکرش رو نمی‌کردم از بودن پدرم و تشکیل یک جمع سه نفره با دو نوجوان که حداقل 30 سال با او تفاوت سنی دارند احساس خوبی داشته باشم اما فقط چند قدمی که از محل قرارمان برای حرکت برداشتیم تا پایان مسیر و برگشت حس کردم چقدر بیشتر از همیشه از بودن پدرم در کنارم لذت میبرم. بعد از مدت ها یک چای آتشی درست کردم و مزه دودی‌اش هنوز زیر زبانم هست.
از راه برگشت دو بچه بزغاله (با اینکه نصف بیشتر عمرم رو توی روستا گذروندم ولی هنوز در تشخیص بره و میش و بزغاله دچار تردید میشم پس فکر می‌کنم که برغاله باشند) گم شده پیدا کردیم و اگر چه کل مسیر برگشت رو برای بازگرداندن این دو بزغاله سخت تر گذراندیم و صحبت هایی که پدرم در مورد نحوه جالب تهیه خوراک در مناطق زابل صحبت می‌کرد که هر سه تایی لحظه ای به فکر کباب کردن این دو بزرگوار افتادیم و اما صبر ایوب را تقاضا مند شدیم و خداروشکر صاحب این دو بزغاله دیگر بخت برگشته نبود!
 
بعدازظهر یک پیاده روی نسبتا خسته کننده حرکت کردن با موتور به سمت درخت شاه توتی که خیلی ها از وحودش بی خبرند، کل خستگی صبح را از بین برد و از من و پسرخاله ام دو جوان با لباس های قرمز به جا گذاشت :-) 
 
از پیاده روی های شبانه که دیگر نگویم...
 
شاید خوشی های دیگه ای هم در این یک هفته بود اما فکر می‌کنم یک شب خواب خوب و لذت بردن از تمام نفس کشیدن هایم را به بیشتر نوشتن و فکر کردن ترجیح دادم.
 

 

دریافت
  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • شنبه, ۷ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۰ ق.ظ
  • اینجانب هشتگ

نظرات  (۱)

سلام :)

ان شاء الله همیشه شادی‌های زیبا در کنار خانوادتون داشته باشین به همراه سلامتی‌ :)

دو جوان با لباس قرمز، قاتل شاه‌توت‌هایی که خیلیا از وجودش خبر ندارن ! :) 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی